قسمت اول دربارهی مارگارت همیلتون بود که با فرود موفق اولین انسان روی ماه تموم شد. برای قسمت دوم اما قرار نیست ماجرا رو کامل توضیح بدم؛ چون آخرش میخوام شما رو ارجاع بدم به یک اقتباس سینمایی.
قسمت دوم در سال 1961، یعنی حدودا هفت سال قبل از قسمت اول جریان داره. آمریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستن و در دوازده آپریلِ همون سال، شوروی موفق میشه که اولین انسان رو به فضا بفرسته. یوری گاگارین سوار بر کپسولِ واستوک طی یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مدارِ زمین رو دور میزنه و با سلامت فرود میاد. این موفقیتِ شوروی باعث شد که فشارها روی ناسا خیلی افزایش پیدا کنه. اینطوری که هرروز از کاخ سفید زنگ میزدن و میگفتن که «این همه از بودجهی مملکت رو میگیرین پس توی اون خرابشده دارین چه غلطی میکنین؟». بنابراین موضوع فقط یک پروژهی علمی نبود، فشارهای ی وارد کار شده بود و حتی فشارهای اجتماعی از طرف مردمی که انتظار داشتن کشورشون جلوی شوروی کم نیاره. اینطوری بود که ناسا بطور خیلی فشرده و جدی روی برنامهای به اسم «پروژهی مرکوری» کار میکرد تا اولین آمریکایی رو به فضا بفرسته.
داستانِ ما درباره سه تا زن هست، سه زنِ آمریکایی - آفریقایی (که شکلِ محترمانهتری از کلمهی سیاهپوست هستش) که توی مرکز تحقیقات ناسا، توی شهر هَمپتونِ ایالت ویرجینیا مشغول کار بودن؛ کاترین، دوروتی و مری. این سه نفر توی گروه محاسبات کار میکردن که وظیفهشون انجام یا بازبینی محاسباتِ وقتگیر و طولانیای بود که دانشمندان و مهندسین پروژه به نتایجش نیاز داشتن. اون موقع کامپیوتر (به معنای امروزی) وجود نداشت و تمامی محاسبات بطور انسانی و روی کاغذ انجام میشدن و حتی ماشینحسابهای ساده و ابتداییای که مورد استفاده قرار میگرفتن اونقدر بدقلق و وقتگیر بودن که اغلب ترجیح میدادن بطور دستی محاسبات رو انجام بدن! در نتیجهی همهی اینها به کارکنانِ بخش محاسبات «کامپیوتر» میگفتن که به معنای محاسبهگر هست. توی ناسا کامپیوترها به گروههای مختلفی دستهبندی شده بودن که این سه نفر توی بخشِ محاسبات غربی مشغول به کار بودن. تمامِ کارکنان بخش محاسبات غربی، نِ آفریقایی - آمریکاییای بودن که اکثرشون مدارک ریاضی از کالج یا دانشگاه داشتن.
عکسنوشت: از راست به چپ: دوروتی وان، کاترین جانسون و مری جکسون.
عکسنوشت: عکس دستهجمعی از تعداد خیلی زیادی کامپیوترِ دامنپوش :)
عکسنوشت: کامپیوترها در حال انجام محاسبات! اون ماشینحسابهای غول پیکرِ کمپانی Friden رو روی میزها میبینید؟
ناسا اون موقع توی سه حوزهی مختلف درگیر مشکل بود. اولیش توی محاسبات مختصات فرودِ کپسول Friendship 7 بود. هیچ معادلهی ریاضیای نداشتن که بتونن با استفادهازش مختصات دقیق فرود کپسول رو توی اقیانوس اطلس بدست بیارن؛ اینجا کاترین به کمکِ ناسا میاد. مشکل دوم یه نقصِ فنی توی سپرحرارتی کپسول بود؛ وسیلهای که قرار بود موقع سقوط توی جوِ زمین از جزغاله شدن فضانورد جلوگیری بکنه. اینجا مری وارد عمل میشه. مشکل سوم هم این بود که ناسا به تازگی کامپیوترهای الکترونیکیِ غولپیکری از شرکت IBM خریده بود تا محاسباتش رو تسهیل کنه، اما افراد خیلی زیادی توی ناسا نبودن که زبان برنامهنویسی Fortran، و در نتیجه کار با اون ماشینها رو بلد باشن. اینجا جایی بود که دوروتی دست به کار شد.
اما همه چیز به این سادگی نبود، چون خود اون سه نفر هم با مشکلاتی مواجه بودن! در اون سالها هنوز قوانینِ احمقانهی تبعیض نژادی توی خیلی از ایالتهای آمریکا برقرار بود. قوانینی که مردم رنگینپوست رو از بقیهی مردم جدا میکرد. توی اتوبوسها صندلیهای جداگانهای برای رنگینپوستها با برچسب «Colored» مشخص شده بود و رنگینپوستها حق نشستن توی قسمت سفیدپوستها رو نداشتن. توی کتابخونهها هم قفسههای مشخص و محدودی برای استفادهی رنگین پوستها وجود داشت و اونها نمیتونستن از تمامِ کتابهای کتابخونه استفاده کنن. حتی دستشوییها! کاترین مجبور بود هربار برای رفتن به دستشویی نیممایل (800 متر!) مسیر رو طی بکنه تا به دستشویی رنگینپوستها برسه، چون توی محل کار خودش هیچ دستشوییای برای رنگینپوستها تعبیه نشده بود. مری با هزار زور و زحمت تونست یه مجوز از دادگاه بگیره تا بتونه دروس مهندسی رو توی یه مدرسه و درکنار سفیدپوستها! بگذرونه و نهایتا به اولین زنِ مهندسِ سیاهپوست تبدیل بشه، چیزی که رویاش رو داشت.
حالا، اگر میخواین بدونید که این سه نفر چطور به این مشکلات غلبه کردن، و ناسا چطور بالاخره موفق شد تا جان گلن رو به عنوانِ اولین آمریکایی به مدار زمین بفرسته، باید فیلم Hidden Figures رو ببینید. اگر اهل اینجور فیلمها نیستین، باید بگم که این فیلم بیشتر از اینکه یک فیلم علمی باشه یک فیلم پاپکورنی هست و به اندازهی هر فیلم درامِ دیگهای سکانسهای رومانتیک و طنز داره؛ بنابراین با یک فیلم خشک طرف نیستین. اگر هم از کسانی هستین که به نمرهی منتقدین اهمیت میده، پس باید بدونین که این فیلم از مجموع نقدهای سایت راتن تومیتوز، نمرهی 93 از 100 رو گرفته. و در آخر اگر به چیزی بیشتر از اینها نیاز دارین، شاید بد نباشه که بدونین هانس زیمر جزو گروهِ تهیهی موسیقیمتن این فیلم بوده :)
پ.ن1: با عذرخواهی خیلی زیاد از کسانی که کامنت گذاشتن و پرسیده بودن قسمتِ دوم رو کی مینویسم و من فقط گفته بودم «به زودی!» و این «به زودی» چندین ماه طول کشید. دلیل اصلی این تاخیر بخاطر این بود که من اصلا فرصت نداشتم و از طرفی پستهای این مدلی خیلی وقتگیر هستن. چون اینطوری نیست که من بشینم پشت کیبورد و شروع کنم به تعریف کردن. قبل از اون باید کلی جست و جو انجام بدم، ویکیپدیای وقایع مختلف رو چک کنم و سری به قسمت گزارش ماموریتهای سایت ناسا بزنم تا مطمئن بشم اطلاعات درستی دارم توی پستم مینویسم. تازه بعضی از سکانسهای فیلم رو هم مجددا باید تماشا میکردم. خلاصه اینکه، ببخشید :)
پ.ن2: یک دلیل دیگه هم داشت راستش. یک مدت من نمیخواستم دربارهی چنین آدمهایی مطالعه کنم. یک مدته که حتی خوندن کتاب «فیزیکدانان بزرگ» رو هم متوقف کردم. چندوقته بیشتر از اینکه چهرهها برام الهام بخش باشن، باعث میشه که خودم احساس حماقت بکنم!
I. اگر پیگیر کامنتدونیِ پست قبلی بوده باشین، احتمالا یادتونه که دربارهی اثر مقاومت هوا روی سقوط اجسام یه بحثی شد. بعد از اون بحث، من احساس کردم که یه جای موضوع درست نیست و برای همین هم نشستم معادلات نیوتون رو برای یه جسم در حال سقوط توی هوا نوشتم. چیزی که نهایتا به دست اومد این بود که زمان سقوط وابسته به جرم شد. میدونستم که محاسباتم اشتباه نبود، چون ریاضی که اشتباه نمیکنه. در بدترین حالت تفسیرِ من از معادلاتم میتونست نادرست باشه. برای همین هم آخرِ کلاس فیزیک، یک استادِ خیلی باحالِ فاینمنطور رو گیر انداختم و این رو ازش پرسیدم و نهایتا مشخص شد که بله! با وجود مقاومت هوا، زمان سقوط به جرم بستگی پیدا میکنه. توی عکس پایین، اون m رو داخل ابر میبینید؟ :)
البته، توضیحاتی که من دادم درست بود و فقط نتیجهگیری حرفهام توی کامنتها اشتباه بود. یعنی به دو جسم همسان، واقعا نیروی مقاومت هوای برابری وارد میشه که مقدارش مستقل از جرم هست. اما با این وجود جسمِ سنگینتر زودتر به زمین میرسه!
II. حالا اگر از من بپرسین چرا، من فقط میتونم تصویر بالا رو به شما نشون بدم و بگم چون که معادلات این رو میگه. اما در این صورت من واقعا جواب شما رو ندادم. این چیزیه که من هر جلسه دارم به استادِ فیزیک الکتریسیته یادآوری میکنم. وقتی جواب سوالاتم رو با استناد به ریاضیات جواب میده من ابدا قانع نمیشم؛ چون ریاضیات فقط به ما میگه که یه پدیده اتفاق میفته یا نمیفته، اما هیچوقت نمیگه که چرا اتفاق میفته یا چرا اتفاق نمیفته. الان هم من «واقعا» نمیتونم «درک» کنم که چرا جسم سنگینتر زودتر به زمین میرسه. فقط میدونم چون با وجود نیروی مقاومت هوا دیگه جرم جسم نمیتونه از دو طرف معادله ساده بشه، پس توی معادله باقی میمونه.
III. این یک اشتباه سهوی بود، ولی با این وجود شاید در کل هم چیزِ بدی نبود، چون دوتا موضوع رو مشخص کرد. اولیش اینکه مثل یک جور «حقهی سوکال» عمل کرد. من یک سری حقایق علمی روی هم چیدم و بالا رفتم و در نهایت یک نتیجهی غلط ازش گرفتم و هیچکس هم متوجه نشد D: چون ظاهرِ مطالب خیلی علمی و حساب شده بود و شاید اینکه من دانشجوی فیزیک هستم هم بیتاثیر نبود. اما، فاینمن میگه «علم یعنی باور به جهالت متخصصین.» حتی متخصصین! چه برسه به یک دانشجوی ترم دوم.
دومین موضوع این بود که من از قبل جهت گیری فکری داشتم! قبل از جواب دادن به کامنتها من سری به سایتها و کتابهای مختلف زدم و مباحث مرتبط رو خوندم. اما کاری که من درواقع داشتم انجام میدادم، گشتن به دنبال دادههایی بود که پیشفرضهای ذهنی خودم رو تایید میکرد. هرچند من باز هم دنبال حقیقت بودم، ولی دنبالِ اون بخشی از حقیقت که خودم میخواستم. این برای یه محقق خطرناکترین چیز ممکنه! محقق باید کاملا بیطرفانه با دادههای علمی برخورد بکنه. حتی اگر اون دادهها منجر به بیهوده شدنِ تمام تلاشهای چندین سالهش بشه. برای اینکه شورِ فاینمن رو در بیارم، اجازه بدین یه جمله دیگه هم ازش نقل کنم که دربارهی روش علمی صحبت کرده: «اصل اول این است که هیچگاه خود را فریب ندهید، زیرا شما آسان ترین فرد برای فریب خوردن هستید. پس باید بسیار دقیق باشید و همچون پایبندی به یک آیین، صادق باشید.»
IV. شاید بپرسید پس اون قضیهی گالیله و اینها چی شد؟ اگر واقعا جسم سنگینتر با وجود مقاومت هوا زودتر به زمین میرسه که باید آبروی گالیله میرفت! در جواب این سوال، اول باید ببینیم که تا قبل از گالیله، چه تفکری حاکم بوده. دو هزار سال قبل از گالیله، ارسطو گفته بوده که «اجسام با آهنگی متناسب با وزنشان سقوط میکنند». یعنی مثلا یک گلولهی ده کیلوگرمی، ده برابر سریعتر از یک گلولهی یک کیلوگرمی سقوط میکنه. کاری که درواقع گالیله انجام داد، این بود که این گزاره رو نقض کرد. گلولههای گالیله همزمان به زمین نرسیدن، اما به وضوح با اختلاف خیلی کمتری از اونچه که ارسطو پیشبینی میکرد به زمین رسیدن.
متاسفانه من هنوز نمیتونم یک معادلهی دیفرانسیلی مرتبه دوم رو حل کنم. وگرنه میتونستم زمانِ سقوط یک جسم رو برحسبِ ارتفاعی که رهاش کردیم به دست بیارم تا باهم بررسی کنیم که واقعا دوتا گلولهی ده کیلوگرمی و یک کیلوگرمی با چقدر اختلاف زمانی به زمین میرسن :)
V. من هیچوقت دوست نداشتم که وبلاگم رو اینطوری، به یه هندبوک فیزیک تبدیل کنم و اینقدر وارد جزئیات بشم. اما از اونجایی که صداقت علمی مجبورم میکردم به اشتباهم اعتراف کنم و اون رو تصحیح کنم، چنین پستی نوشتم. صرفا خواستم بگم که پستهای این مدلی روالِ کار همیشگی چارلی نیست :)
I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشمهام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو میبندم و یه طناب بینهایت دراز رو توی ذهنم تصور میکنم. سر طناب رو بالا و پایین میبرم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذرهی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب میکنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور میکنم؛ اما باز هم ذهنم آروم نمیگیره. یک جای کار درست نیست و من نمیدونم کجا. میتونم معادلهی مکان یک موج رو بر حسب زمان بنویسم، میتونم سوالاتش رو حل کنم، اما نمیتونم امواج رو واقعا «درک» کنم. راستی معنی درک کردن توی فیزیک چیه؟
وقتی کتاب رو میبندم چشمم میفته به عنوانِ روی جلدش: «مبانی فیزیک». میبینی چارلی؟ مبانی! تو که حتی نمیتونی یه موجِ مکانیکی ساده رو شهود کنی، چطور میخوای یه موج الکترومغناطیسی رو تصور کنی؟ یا حتی بیشتر، رفتارِ موجی دیوانهوار یه الکترون رو؟ چهرهی نی بور میاد جلوی چشمم. یاد یه جمله دربارهش میفتم: «شاید بهتر باشد که بگویم توانایی بور، در شهود و بینش نیرومند او قرار دارد تا در دانشش.» بعدش چهرهی استاد فیزیکم میاد جلوی چشمم و بهم جملهای رو میگه که وقتی داشتم دربارهی قانون گاوس باهاش بحث میکردم بهم گفت: «خیالپردازی نکن بچهجان!». بعد دوباره یه نقل قول از اینشتین یادم میاد: «تخیل مهمتر از دانش است. علم محدود است اما تخیل دنیا را در بر میگیرد.». چهرهها و نقل قولها خیلی سریع از توی ذهنم عبور میکنن و چشمهام بسته و بستهتر میشه و روی بالش سقوط میکنم.
II. توی سلف، خسته و کوفته روی صندلی نشستم و سینی غذا رو گذاشتم جلوم روی میز. «همخوابگاهیِ سابق جان» میخواست توی مسابقه نجات تخم مرغ شرکت کنه. ازش پرسیدم که چه برنامهای برای گرفتن امتیاز زمان داره، و بعدش یه چنگالِ گنده پر از ماکارونی چپوندم توی دهنم. گفت که «سازه رو سنگین میکنیم تا زودتر بیاد پایین.» بقیهی ماکارونیهای توی دهنم رو بدون جویدن قورت دادم و گفتم: «بگو که داری شوخی میکنی، وگرنه این چنگال رو قورت میدم!». پوکر فیس نگاهم کرد. گفتم: «مگه تو فیزیک1 رو پاس نکردی؟ این همه سینماتیک خوندی و هنوز نمیدونی که زمان سقوط اجسام مستقل از جرمشونه؟ آزمایش معروف گالیله رو فراموش کردی؟» با پوکر فیسی بیشتر نگاهم کرد: «باشه خب، چرا میزنی حالا؟» گفتم: «میزنم، چون تو وسط یه دانشگاه توی قرن بیست و یکم نشستی، و عقاید کلیسای کاتولیک قرن شونزده رو داری؛ و با وجود اینکه پنج قرن عقبی و وظیفهی خودت رو به عنوان یه دانشجو انجام ندادی، از صبح تا شب به جونِ دانشگاه غر میزنی!»
III. نصفِ دریاچهی دانشگاه یخ بسته بود. یه سنگِ خیلی بزرگ و سنگین برداشتم و انداختم روی یخها. سطح یخ نشکست، اما همون لحظه چارلی دو قسمت شد. یه چارلیِ ماجراجوی فانتزیخوان که بهم میگفت جرئت کنم و برم روی سطح دریاچه، و یه چارلی منطقیِ فیزیکخوان که بهم میگفت این کار رو نکنم. این دوتا چارلی باهم بحث کوتاهی داشتن.
A. بنظرت اگر فاینمن بود این کار رو نمیکرد؟ اون آدم ریسک پذیری بود، همه چیز رو تجربه میکرد.
B. فکر کن! اگر یخ بشکنه چقدر توی آبِ صفر درجه دووم میاری؟
A. ولی تو که یه سنگ انداختی روی دریاچه، دیدی که یخش محکمه!
B. آره، یخش محکم «بود»! تا قبل از اینکه سنگ رو بندازی روش! از کجا معلوم الان هم همونقدر مستحکمه؟
َA. یه کاری بکن. پس این همه کتاب داستان خوندی که چی بشه؟
در نهایت به حرف چارلی منطقی گوش کردم، درحالی که ته دلم احساس بدی داشتم از اینکه یه تجربهی جالب رو از دست دادم. آیا این اسمش بزدلی بود؟
+ بعدا فکر کردم که چقدر این قضیه شبیه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ هستش! من برای فهمیدن استحکام یخ، باید یه سنگ میانداختم روی یخها و چیزی که متوجه میشدم درواقع استحکامِ فعلی یخها نبود، استحکام یخ قبل از پرتاب سنگ بود. چون ضربهی سنگ قطعا باعث گسسته شدن یخها میشه. و دقیقا همینطوری، برای مشخص کردن مکان دقیق الکترون، باید بهش فوتون بتابونم و وقتی که این کار رو بکنم الکترون دیگه جای قبلیش نیست! خیلی سادهتر اینکه من نمیتونم بدون آسیب زدن به شرایطِ اولیهی یه سیستم، اندازه بگیرمش.
1. دلم برای مادرم تنگ شده. با وجود اینکه دیروز دو بار تلفنی باهاش حرف زدم. هفتهی بعد که برگشتم خونه، براش چندتا شاخه گل نرگس میگیرم. گل مورد علاقهش.
2. تو اتاقِ همکلاسیم، یه چیزی زیر تختش به چشمم خورد. یه جامدادیِ سیاه بود که روش گلهای رنگیرنگی از جنس فوم چسبونده شده بود. خود جامدادی هم با کوکهای ناشیانه دوخته شده بود. خندیدم و ازش پرسیدم که این چیه؟ گفت که اینو خواهر کوچکترش براش درست کرده.
تاحالا ندیده بودم که اون جامدادی رو با خودش بیاره دانشگاه، ولی اگه من یه خواهر کوچولو داشتم که همچین جامدادیِ پر از مهربونیای بهم میداد، همه جا با خودم میبردمش. تا مقطع دکترا!
همخوابگاهیم هم یه خواهر کوچولوی چهار ساله داره که هروقت برمیگرده شهرشون براش یه چیزی میخره. یه جعبه مدادرنگی، یه بسته ماژیکِ نقاشی، یا یه اسباببازی کوچیک. میگه هروقت میرسه خونهشون، خواهرش بدو بدو میاد سرِ کیفش تا ببینه چی براش گرفته. من هم با یه لبخندِ خیلی گنده این محبت برادرانهش رو نگاه میکنم.
دلم برای خواهر کوچولوی نداشتهم هم تنگ شده.
Mom - by ABRIL GOGO
پ.ن1: فکر میکنم بخش زیادی از این دلتنگیها، تقصیر کتاب «ن کوچک» باشه. شاید چون مارمی منو یادِ مادر خودم میندازه، یا شاید چون بتیِ نازکدلِ مهربون، شبیه خواهر کوچولوی نداشتهای هست که همیشه آرزوش رو داشتم.
پ.ن2: بشنویم :)
Oh they say in the sea " : ♫
" There are mermaids wild and free
پ.ن3: به مرحلهای رسیدم که دیگه از لوس و احساساتی بودن پستهام خجالت نمیکشم :)
نوزده سالِ پیش همین موقع، یعنی حدودا ساعت 4 بعدازظهرِ هشتم بهمن، چارلی به دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن. از اونجایی که ظاهرا خیلی عجله داشته، کمی زودتر از به پایان رسوندن 9 ماه این کار رو انجام داد و در نتیجه وزنش موقع تولد اونقدر کم بود که پرستارها فکر کردن شاید بچه ناقص باشه. قبل از تولد، قبل از اینکه سونوگرافی جنسیتش رو مشخص بکنه، قرار بوده که یه دختر باشه و اسمش هم نرگس باشه. اما هیچ کدوم از اینها اتفاق نیفتاد، و یه چارلیِ سالم متولد شد.
تو بچگی موقعی که پسرهای همسن و سالِ چارلی با ماشینها و آدمآهنیها بازی میکردن، چارلی با عروسکهاش بازی میکرد و عاشق اونا بود. عاشقِ کارتون وینیپو و شخصیتهاش بود و چیزهای ترش هم خیلی دوست داشت. خیلی دخترونه شد مگه نه؟ ولی نگران نباشین، چون بجز این موارد چارلی شبیه بقیهی پسرها بود. فوتبال بازی کردن رو دوست داشت و طرفدار کارتون فوتبالیستها و مگامَن بود و به مادرش اصرار میکرد تا بذاره از این بازیهای کامپیوتریِ بُکُشبُکُش بخره. تازه هنوزم که هنوزه عاشق فیلمهای وسترنه!
چارلی برای آیندهش برنامهی خاصی نداشت. برعکس بیشترِ پسربچهها دوست نداشت یه پلیس یا خلبان باشه. مثل آگیِ فیلم Wonder هم عاشق فضا و فضانوردی نبود، به دکتر شدن هم علاقهی چندانی نداشت. اما هرکس ازش میپرسید میخواد چیکاره بشه، میگفت باستانشناس؛ چون بنظرش کار خیلی جالبی میاومد.
وقتی یازده سالش تموم شد و هیچ نامهای از هاگوارتز براش نیومد، مطمئن شد که دیگه نمیتونه یه جادوگر بشه. برای همین هم به فکر افتاد. بالاخره که باید یه چیزی میشد! اون موقع عاشق خوندنِ دایرةالمعارفها بود. کلا دوتا دونه دایرةالمعارف داشت. یکیش راجع به دایناسورها بود که خیلی دوستش داشت و چندین بار خونده بودش، یکی دیگه رو هم از مدرسهش هدیه گرفته بود که موضوع خاصی نداشت، مجموعهای از سوالات با پاسخهاشون بود. اما یه روزی مادرش یه دایرةالمعارف براش خرید که درواقع یه پکیج از چندتا کتابِ کوچیکتر با موضوعهای مختلف بود. از دوزیستان و وسایل نقلیه گرفته تا الکترونیک و در نهایت یک بخش به اسمِ «فیزیکِ نوین». چارلی اون بخش رو خوند، و وقتی تموم شد دوباره خوندش. اونقدر اون صفحات رو خوند که دیگه سرتیترهاش رو حفظ کرده بود. بدیهیه که برای پسر بچهای که هنوز داره درسِ علوم رو توی دبستان میخونه، نسبیتِ اینشتین و الکترون و پروتون و کوارک و میون جالبه؛ برای همه جالبه! اون موقع برادرهاش تازه ازدواج کرده بودن، و میدونید شانسی که چارلی آورد چی بود؟ اینکه یکی از زنداداشهاش دانشجوی فیزیک بود، اونم توی شریف. بنابراین هرموقع که اون زنداداشش میاومد خونهشون، با یه خودکار و کاغذ و کوهی از سوال میرفت سراغش. زنداداشِ چارلی خیلی قشنگ و باحوصله مفاهیم فیزیک رو با شکل و مثال برای چارلی توضیح میداد. اینکه فوتون چطوری گسیل میشه، نور چرا میشکنه و اصلا نور چطوری منتشر میشه. وقتی مادرجان میگفت «چارلی! اینقدر خستهشون نکن!»، زنداداشم یه لبخند میزد و میگفت عیبی نداره بذارید بپرسه.
یکی از مامانبزرگهای چارلی – که صداش میکنه مامانجون - آرزوش این بود که چارلی دکتر بشه. هیچکدوم از بچههاش دکتر نشده بودن، و همهی نوههاش هم تا اون موقع رفته بودن رشتهی ریاضی. با اینکه دوتا نوهی کوچیکتر از چارلی هم بود، ولی مامانجون خیلی روی چارلی حساب باز کرده بود. اما چارلی تصمیمش رو گرفته بود و میخواست فیزیک بخونه. اول دبیرستان تموم شد و چارلی با خوشحالی گزینهی «ریاضی-فیزیک» رو توی برگهی انتخاب رشته تیک زد و مامانجونش رو ناامید کرد. هنوز کسی نمیدونست که توی دانشگاه چی قصد داره بخونه، یعنی چند نفر دیگه رو باید ناامید میکرد؟
نوزده سال بعد از میلادِ چارلی، اون مشغول خوندن رشتهی موردعلاقهش بود. تونسته بود با چنگ و دندون همه رو راضی کنه تا بذارن دنبال علاقهش بره. الان چارلی نوزده سالش شده و نمیدونه که آیندهش چه شکلی میشه. میدونه که بیشتر دانشمندای فیزیک کارهای مهم و انقلابیشون رو تا قبل از 30 سالگی انجام دادن. بنابراین کمتر از 11 سال فرصت داره، چون بعد از سی سالگی مشغلههای زندگیش بیشتر میشن و ذهنش هم دیگه اون قدرت سابق رو نداره. 11 سال فرصت داره تا دو قرن فیزیک رو بخونه. 11 سال فرصت داره تا از شانهی همهی غولها* بالا بره. البته اگر موقع صعود یه موقع به پایین پرت نشه.
اما مهمتر از همه، چارلی انتظار نداره که اینشتینِ بعدی باشه! همونطور که فکر نمیکنه اینشتین هیچوقت خواسته باشه تا نیوتن بعدی باشه، یا نیوتن خواسته باشه تا گالیلهی بعدی باشه. شاید یه زمانی این آرزو رو داشته که نوبل فیزیک رو ببره و یه روزی پوسترش رو به در و دیوارِ بزنن و همه بهش افتخار کنن، اما الان دیگه چنین چیزی نمیخواد. چون اون میل به فیزیک نیست، اسمش شهرتطلبیه. چارلی الان فیزیک رو صرفا بخاطر خودِ فیزیک میخونه، چون دوست داره بیشتر بدونه. میدونه که با احتمال خیلی زیادی ممکنه هیچوقت یه دانشمند نشه. ممکنه اصلا هیچوقت نتونه نسبیت عام اینشتین رو توی دانشگاه بخونه. این احتمال هست که یه روزی مجبور بشه که لیسانسِ فیزیکش رو بگیره و یه کارمندِ معمولی تو یه ادارهی دولتی بشه. یه فروشنده بشه، یه گرافیست بشه، یا هر شغل دیگهای که کمترین ارتباطی با فیزیک نداره. اما حتی اگر اون روز برسه، چارلی پشیمون نخواهد بود! چون چهار سالِ تمام از رشتهش لذت برده. چون اون موقع هنوز میتونه پوسترِ کنفرانس سولوی 1927 رو بزنه به دیوار اتاقش، هنوز میتونه توی اوقات فراغتش مسائل فیزیک رو حل کنه، شاید نه سوالاتِ الکترودینامیکِ کوانتومی رو، ولی سوالات سادهی مکانیک رو که میتونه! میتونه دست دخترِ کوچولوش رو بگیره و ببردش زیرِ آسمون شب و صورت فلکی کسیوپیا (ذاتالکرسی) رو بهش نشون بده و افسانهی یونانیش رو براش تعریف کنه که چطور پوسایدون – خدای دریاها – از دست آندرومدا – دختر کسیوپیا – عصبانی میشه و اون رو به یه صخره وسط دریا به زنجیر میکشه تا اینکه آخرسر پسر زئوس میاد و نجاتش میده. میتونه موقع بازی کردن با تیلههای شیشهای، قانون بقای تکانهی خطی رو به دخترکش یاد بده و میتونن باهم دیگه کلی آزمایش بامزه و احمقانه انجام بدن و خونه رو به گند بکشن! چارلی شاید نتونه یه فاینمن بشه، ولی آیا نمیتونه حداقل پدرِ یه فاینمن باشه؟ :)
* جمله معروف نیوتن: «اگر من توانستهام جاهای دورتری را ببینم، به این دلیل است که بر شانهی غولها ایستادهام.» که منظورش از غولها دانشمندانِ قبلیای هست که نیوتن از دستآوردهاشون استفاده کرده. اگر موقع نیوتن دهها غول وجود داشت، الان هزاران غول وجود داره. برای همینم سنِ برندههای نوبل افزایش پیدا کرده! الان خیلی بیشتر طول میکشه تا از شانههای این هزاران غول بالا برن و به راسِ هرم برسن.
پ.ن1: عنوان پست آشنا هست مگه نه؟ وقتی داشتین آخرین صفحاتِ «هری پاتر و یادگاران مرگ» رو ورق میزدین بهش برخوردین :)
پ.ن2: چرا دختر کوچولو؟ نمیدونم! شاید چون تازه فیلم Interstellar رو دوباره دیدم و همهش چهرهی «مورف» میاد توی ذهنم. یا شاید هم چون وقتی حرف از کسیوپیا میشه، یاد «کَسی» توی کتاب «موج پنجم» میافتم. یا شاید هم بخاطر اینکه حس میکنم اینجور چیزها برای یه دختربچه جالبتره تا یه پسربچه.
پ.ن3: اگر احیانا از این پست مفهوم «ناامیدی» برداشت کردین باید بگم که سخت در اشتباهین! اتفاقا الان در امیدوارانهترین حالت خودمم :)
پ.ن4: میدونم میدونم! دیگه شور فیزیک و اینها رو در آوردم و تمامِ پستهام شبیه همدیگه شده. برای همین هم کامنتهای این پست رو میبندم :)) اما این حرفها رو حتما باید روز تولدم میگفتم. چون احتمالا تا چندوقت فرصت پست گذاشتنِ دوباره پیدا نکنم.
پ.ن5: به طرز معجزهآمیزی درست روزِ قبل از نهایی شدن نمرات، 1 نمره به یکی از درسهام اضافه شده و دلیلش رو نمیدونم. یک جور هدیهی تولد بوده مثلا؟ :)) در هر صورت، این یعنی در کمال ناباوری معدل الف شدم! خیلی میلیمتری!
از فکر کردن به اینکه چه چیزهایی اسپویله و چه چیزهایی نیست خسته شدم. بنابراین خودتون هروقت که احساسِ اسپویل شدنِ هریپاتر بهتون دست داد صحنه رو ترک کنید :) گرچه خودم فکر نمیکنم چیزِ اسپویلآمیزی گفته باشم؛ چون دربارهی یه ماجرای فرعی از داستان صحبت کردم.
دالِ عزیز
این پست رو انحصارا برای تو مینویسم. میتونستم اینها رو توی یه پیام خصوصی بهت بگم؛ اما نمیخواستم که حرفهام با «ترحم و دلسوزیهای دوستانه» اشتباه گرفته بشه. بنابراین فکر کردم که برای نشون دادن جدیت و اهمیتِ حرفهام، مستقیما توی وبلاگم برات بنویسم.
تو کتابهای هری پاتر رو نخوندی (دیدنِ فیلمهاش کافی نیست!)، که اگر خونده بودی میتونستم بجای این حرفها ارجاعت بدم به فصل دوازدهمِ کتاب اول. اما الان باید خودم برات تعریف بکنم. توی یکی از اتاقهای قلعهی هاگوارتز یه آیینهی بزرگ وجود داره به اسم آیینهی نفاقانگیز. یه آیینهی خیلی قدیمی که کسی نمیدونه کی اونو ساخته یا حتی چطوری به هاگوارتز اومده؛ اما بالای آیینه یه عبارت حکاکی شده که طرز کار آیینه رو توضیح میده:
Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi
معنی نداره. حالا از آخر به اول بخونش:
I show not your face but your heart's desire
«من چهرهات را نشان نمیدهم، بلکه خواستهی قلبیات را نشان میدهم». این آیینه عمیقترین خواستهی قلبی هرکس رو بهش نشون میده. چیزی رو نشون میده که یک نفر بیشتر از هر چیزی دوست داره ببینه. به قول دامبلدور: فقط خوشبختترین آدم دنیا میتونه به این آیینه نگاه کنه و تنها خودش رو ببینه.
اما چیزی که باید بدونی اینه که این آیینه میتونه یه وسیلهی خطرناک باشه؛ خیلی خطرناک! آدمهای خیلی زیادی روزها و هفتهها پای این آیینه وقتشون رو تلف کردن. روزها و هفتهها جلوی آیینه نشستن و مسحورِ چیزی شدن که توی آیینه دیدن. این آیینه کمکی به آدمها نمیکنه، فقط باعث میشه که آدمها احساس بدبختی و فلاکت بکنن، چون نمیتونن به اونچه که توی آیینه میبینن برسن. این کار بدی نیست که دنبال رویاهامون بریم، اصلا باید این کار رو بکنیم. اما باید هشدار دامبلدور به هری رو یادمون باشه. «قرار نیست که توی رویاها ساکن بشیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم.»
حالا، اون ساختمون، اون دانشکده و اون دانشگاه داره برای تو مثل یه آیینهی نفاقانگیز عمل میکنه. فکر کردن بهش فقط باعث میشه که بغض کنی و از دست خودت عصبانی بشی که نمیتونی بری اونجا. رویاهات دارن برعکس عمل میکنن. کمکی بهت نمیکنن، ارادهت رو قویتر نمیکنن. بخاطر همین هم ازت میخوام که دیگه به اون آیینه نگاه نکنی. یه پارچه بردار و بندازش روی آیینه و زمانِ باقی مونده رو بدونِ اون سپری کن. فقط خودِ خودت باش. برای اینکه بهترین کارها رو بکنی نباید حتما توی بهترین جاها باشی.
ارادتمندِ تو
چارلی
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبهای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا میزدم.)
چه جملهی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما میدانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها میکند. برای مثال گاهی که میرفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز او جا میگذاشتم.
آن روزها لوازم تحریر اضافی به ما نمیدادند و من نمیخواستم مدادهایم را هدر بدهم. از حمام تیغ ریشتراشی را برداشتم و نوشتههای روی یکی از مدادها را با آن بریدم تا شاید جایی بتوانم از آنها استفاده کنم.
صبح روز بعد پست نامهای آورد. نامه با این جمله شروع میشد «چرا نوشتهی روی مدادها را در میآوری؟» در ادامه نوشته شده بود «به خودت نمیبالی که من دوستت دارم؟» و جملهی بعد آن «برای تو چه اهمیتی دارد که دیگران چه فکر میکنند؟»
حالا شعر گفته بود «حالا که من باعث سرشکستگی تو میشوم پس گردوها مالِ تو! گردوها مالِ تو!» بیت بعدی مضمون مشابهی داشت تا اینکه آخرین بیت این بود «بادامها مال تو! بادامها مال تو!» در همهی بیتها نام انواع مختلف آجیلها به کار رفته بود.
این شد که نوشتهی روی مدادها را نبریدم. مگر میتوانستم کار دیگری بکنم؟ »
* * *
سلام :) تصمیم من از سر لجبازی و عصبانیت نبود که الان عوض کردنش برام سخت باشه. من فقط احساس کردم که دیگه کسان زیادی نیستن که دوست داشته باشن حرفهام رو - حرفهای خودِ واقعیم - رو بخونن. وقتی که این همه از حرفها و نظراتِ پر از محبت رو خوندم فهمیدم که اشتباه میکردم. شاید هم خیلی سخت گرفتم. در هر صورت من باز هم مینویسم. اما قبلش کمی زمان بهم بدین تا ذهنِ آشفتهم رو سر و سامون بدم و چیزهای جدیدی بخونم و ببینم و تجربه کنم تا دوباره حرفی برای تعریف کردن داشته باشم. بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)
تصمیم دارم که هرسال، همین روز، بازنشر کنم این پستِ لینکشده رو.
پ.ن: اون پست مال یکسالِ پیشه. حالا وسواس بیشتری دارم روی مسائل نگارشی و نیمفاصلهها و جمعبستنها و حرکتگذاریها. اما تصمیم گرفتم که اون پست رو دستنخورده باقی بذارم. حس میکنم گاهی اصالت مهمتره از درست بودن.
I. تعطیلات تابستون و موندن توی خونه دوباره چارلی رو به همون تهتغاریِ لوس تبدیل کرده بود. البته که دوست نداشت دوباره برگرده به اون خوابگاهِ مسخره، و دانشگاهی که کسی توش به فیزیک اهمیت نمیداد! در حقیقت کسی هم نمیتونست سرزنشش کنه، چون حق داشت. اما چارلی بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود؛ چون با کمی، فقط با کمی تلاش بیشتر توی کنکور میتونست جای بهتری باشه. اینطوری مجبور نبود با آدمهایی سر یک کلاس بشینه که حتی تقدم عملگرهای ریاضی رو هم بلد نیستن.
توی روزهای اولِ ترم که کلاسها روی هوا بودن و چارلی بجز قدم زدن توی سطح شهر و محوطهی دانشگاه کاری نداشت، بالاخره به این نتیجه رسید که واقعا عصبانی بودن به درد نمیخوره. به عنوان یک دانشجوی فیزیک باید منطقی فکر کنه؛ شاید حتی درکل اینقدرها هم بد نیست بودن توی چنین جایی. اولین نکتهی مثبتی که برادرِ چارلی بهش یادآور شد این بود که توی دانشگاههای سطحبالاتر فشار درسیِ خیلی بیشتری وجود داره که معنیش میشه آزادی عمل کمتر توی مطالعات جانبی. البته که اون موقع چارلی اصلا اهمیتی نداد به حرف برادرش. اون هر سهتا مقطع رو توی شریف گذرونده بود و حالا داشت به چارلی از مزایای شریفینبودن میگفت؟ بروبابا!
ولی بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا حق با برادر چارلیه. اینجا فرصت کافی داشتم تا به کتابهای مختلف سرک بکشم، ادامهی درسنامههای فیزیک فاینمن، و اون زندگینامهی لاووازیه رو بخونم. از همه مهمتر تمام اون کتابهای انگلیسیِ توی کتابخونه بود. حاضر بودم شرط ببندم که سالهاست که حتی دست یکنفر هم به خیلی از اون کتابها نخورده. این یعنی میتونستم بخش عظیمی از کتابخونه رو به استعمار خودم در بیارم، بدون اینکه نگران این باشم که کسی توی صف انتظار برای فلانکتاب باشه. از جمله اون کتابی که پروژهی منهتن رو روایت میکرد، و اون کتاب جرج گاموف دربارهی تاریخچهی مکانیک کوانتومی و حتی اون کتابی که جهانبینیِ فیزیکی ارسطو رو تشریح میکرد. اینجا میتونم هرچیزی رو که میخوام، هرطوری که دوست دارم بخونم. همونطوری که فاینمن توصیه کرده بود.
قسمت بعدی از نیمهی پرِ لیوان، آدمها بودن. اون خانومهای مهربونِ توی کتابخونه که بدون کارت هم به من کتاب میدن؛ و حتی یکبار سال پیش بچهگربههای سیاهوسفیدی که توی انبار کتابخونه به دنیا اومدهبودن رو بهم نشون دادن. به خودم قول دادم که روز آخرِ تحصیلم یک گلدونِ بزرگ براشون ببرم. چون اینطور که از فضای کتابخونه معلومه عاشق گلوگیاهن، و کاکتوس. یا اون استاد شیمیِ آشفتهموی، که ازم قول گرفت برای مقطع ارشد اینجا نمونم (واقعا نیازی به قول دادن نبود البته!) و اون آقا سیدِ توی بخش انتشارات. و درنهایت رفقای عزیزم. حالا که خوابگاهم بهشون نزدیک شده میتونم هر روز صبح سر راهِ دانشکده برم پیششون و یک فاتحه بهشون هدیه بدم.
و آخرین قطره از نیمهی پرِ لیوان هم آسمونه. سال پیش رو صرف بدوبیراه گفتن به این موضوع کردم که چرا اینقدر مغازههای اینجا زود تعطیل میشه و شهر اینقدر زود خاموش میشه؟ و امسال که سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم دیگه بدوبیراه نگفتم. کلی ستاره توی آسمون بود. خیلی بیشتر از شهر خودم. و بخش خیلی زیادیش احتمالا بخاطر اون خاموشیهای زودرس بود؛ و پاکی هوا. باید یکبار دوربین و سهپایم رو بیارم اینجا، شاید بتونم حتی با کمی شانس، و تکنیک، از کهکشان راهشیری عکس بگیرم. و اینکه باید صورتهای فلکی رو یادبگیرم بالاخره، چون از نظر من دوتا چیز برای یک دانشجوی فیزیک حیاتیه؛ شناختن صورتهای فلکی و دیدن مجموعه فیلمهای جنگستارگان.
II. توی پارک نشسته بودیم. من، همخوابگاهیم، و دختری که من نمیشناختمش. تازه کتاب درسی فیزیک جدیدِ کرین رو خریده بودم و برای همین از توی کیفم درش آوردم تا نگاهی بهش بندازم که برقِ توی چشمهای اون دختر رو دیدم. ازم پرسید: «میشه ببینمش؟» و من کتاب رو بهش دادم. کتاب رو با ظرافت ورق زد و بعد صفحهی فهرست رو آورد. آخه کتابهای فیزیک جدید سرفصلهای خیلی جذابی دارن. نسبیت خاص، خواص موجگونهی ذرات، معادلهی شرودینگر، ذرات بنیادی، کیهانشناسی و بیشتر چیزهایی که احتمالا توی کتابهای علمیِ عامهپسند چیزی دربارهش شنیدین. انگشتش رو گذاشت روی یک چیزی توی صفحه و با ذوق گفت «این!». کمی سرک کشیدم تا ببینم چه چیزی رو میگه. گفتم: «اسم اون سای هست. تابع موجه.» از من پرسید که چه چیزی رو نشون میده؟ و من گفتم «هیچی.» با اخم بهم نگاه کرد، برای همین ادامه دادم «واقعا هیچی. خود تابع موج هیچ تعبیر فیزیکیای نداره. اما مجذورش میتونه احتمال حضور الکترون رو بهمون بگه.» دوباره صفحات کتاب رو ورق زد و یکهو، بدون هیچ مقدمهای گفت: «من میخواستم فیزیک بخونم.» بعد ساکت شد، انگار که منتظر بود تا من ازش بپرسم «خب، پس چرا فیزیک رو انتخاب نکردین؟» این رو ازش پرسیدم، و بهم گفت که خانوادهش بهش اجازه ندادن. بعد از اون روز، متوجه شدم که رفته و از کتابخونه اون کتابِ فیزیک جدید رو گرفته برای خودش. به همخوابگاهیم پیامی داده بود تا به من برسونه: «بهش بگو که رشتهی خیلی قشنگی داره. میشه باهاش زندگی کرد.»
و من اون لحظه متوجه شدم که چقدر خوششانس هستم که میتونم توی این رشته تحصیل کنم. شاید رشتهی من به رتبهی بالایی نیاز نداشته باشه، اما آدمهایی هستن که میخوان انتخابش کنن ولی به هردلیلی نمیتونن. من توی بهترین جای ممکن نیستم، اما حالا که اینجام، حالا که تونستم فیزیک رو انتخاب کنم، بهترین عملکردم رو ارائه میدم. من همینجا میمونم و امپراطوریِ خودم رو میسازم.
عکسنوشت: با تشکر از همخوابگاهیِ عزیز، که پتوی نازنینش رو برای گرفتن این عکس قرض داد :-"
پ.ن: باید دفعهی بعد که برگشتم خونه، مجموعه اشعار امیلی دیکنسون رو با خودم بیارم اینجا.
پ.ن2: وقتی که توی سالن مطالعه، معادلهی اتساع زمان رو بدست آوردم، آهنگ time ِ هانس زیمر پلی شد.
پ.ن3: خیلی توی این مدت تلاش کردم که به خودم تلقین کنم ویفر توتفرنگی رو دوست دارم، اما حقیقت اینه که هنوز شیفتهی ویفرهای کاکائوییام.
پ.ن4: یک نقطهی سفید رو فراموش کردم. زنگهای «زبان فارسی». اگر راهی داشتم بعدازظهرهای سهشنبهها رو تا ابد کِش میدادم.
پ.ن5: چارلی رو ببخشید، اگر توی این مدت خیلی کم بهتون سر زده.
+ گوش بدیم :)
پردهی اول
زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اونورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کولهپشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اونقدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موقع بیشتر دخترهایی که دیده بودم در آرزوی پزشک شدن بودن. خب، اون «بیشترِ دخترها» درواقع فقط یک نفر بود، اما بازهم احساس میکردم که دخترهای کمی وجود دارن که واقعا دوست داشته باشن مهندسی رو. در هرحال، من اون موقع شیفتهی ایدهی اون «چیزهای گرد» شدم. مثلِ یکجور تابلویاعلاناتِ پرتابل میموند. آدم میتونست علاقهمندیها و حتی افکار و عقایدش رو روی اونها به بقیه نشون بده، بدون اینکه مجبور باشه حرفی بزنه.
پردهی دوم
کمی بعد از پردهی اول، من تصمیم گرفتم که از اون پیکسلها پیدا کنم برای خودم. یک کتابفروشیِ بزرگ رو پیدا کردم که از اونها میفروخت. من از کتابفروشیهای بزرگ اصلا خوشم نمیاد، چون همیشه سعی میکنن که محدودهشون رو از کتاب فراتر ببرن. بنظر من یک کتابفروشی باید فقط و فقط یک کتابفروشی باشه. نباید مصرفگرایی و تجمل رو وارد کتابفروشی کرد. چه معنی داره که توی کتابفروشی ماگ بفروشن؟ و لوازمالتحریر؟ و کتابهایِ لوکسِ پر از زرق و برق؟ گاهی اوقات حتی بخشهایی که به این محصولات جانبی اختصاص میدن از بخشهای خود کتابها بیشتره. احتمالا شاید چون سوددهیِ بیشتری داره. در هر صورت، من مجبور شدم بخاطر خریدن اون «چیزهای گرد» وارد یکی از اون کتابفروشیهای بزرگِ نامطبوع بشم.
داشتم بینِ پیکسلها میگشتم، اما چیزهایی که میخواستم رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و دوباره برگردم سراغشون. وقتی که برگشتم چندتا خانوم رو دیدم که داشتن از نزدیکِ بخش پیکسلها به سمتِ صندوق میرفتن. از نوع حجابشون مشخص بود که ایرانی نیستن. تونستم پیکسلی که دست یکیشون بود رو ببینم؛ با اعداد روش نوشته شده بود «نه و سه چهارم». من عصبانی شدم. من کلِ اون بخش رو گشته بودم، چطور این پیکسل رو ندیده بودم؟ صدای مکالمهی اون خانومها رو شنیدم. انگلیسی حرف میزدن، با لهجهی بریتیشِ کاملا واقعی. و حتی بیشتر عصبانی شدم اون موقع. اونها میتونستن خودِ ایستگاهِ کینگزکراس و سکوی نهوسهچهارم رو از نزدیک ببینن؛ با اینحال اون پیکسلِ نازنین رو برداشته بودن و من دیگه نمیتونستم اون رو داشته باشم. با ناامیدیِ تمام دوباره رفتم سراغ پیکسلها و زیر و روشون کردم و اون موقع بود که «دکتر» رو دیدم. یک پیکسلِ ساده که روش عکسِ آقا مجید بود. من قبلا یک تقویمِ خیلی کوچولوی شهدای علم داشتم که پایینِ هر صفحهش یک ماجرای کوچیک از چهار شهیدِ هستهای نوشته بود. من اون تقویم رو بارها از اول تا آخر خوندم و از همون موقع عاشقِ «دکتر» شدم. اینطوری صداش میکردم همیشه؛ صمیمیتر از بقیه بودم باهاش.
با خوشحالی پیکسلِ «دکتر» رو خریدم و چسبوندمش روی کولهم. از اون روز «دکتر» همیشه با من بود.
پردهی سوم
زمستونِ قبلی بود و حالا من دانشجو بودم. برای یکی از بچههای انجمن ریاضی یک پوستر درست کرده بودم و وقتی که رفتم تا فایلش رو بهش بدم، مکالماتش با یک نفرِ دیگه توجهم رو جلب کرد. انگار داشت به یکی میگفت تا یه پیکسل با عکسِ «مریم میرزاخانی» براش بزنه. من بدون مقدمهچینی گفتم «میشه بجای پول، یدونه از اون پیکسلها به منم بدین؟». بهم گفت که طرفحسابِ من خود دانشگاهه، نه اون؛ اما یک پیکسل هم برای من میسازه. من تاکید کردم که پولش رو بهش میدم، و اون گفت که نیازی نیست.
چند هفتهی بعد من رو توی سالن مطالعه دید، و یک چیزِ گرد با عکسِ «مریم میرزاخانی» گذاشت کفِ دستم. تشکر کردم و رفتم روی یک میزِ اونورتر تا همون موقع پیکسلِ مریم رو کنار پیکسلِ آقا مجید وصل کنم. «سلام دکتر؛ مهمون داریم.»
من به اون پیکسل نگاه کردم و باهاش حرف زدم. «آمم، ناراحت میشین اگر به اسم صداتون کنم؟ آخه خانومِ میرزاخانی خیلی یکجوریه، و از طرفی یک دکتر هم از قبل داریم. و تازه فکر نمیکنم اینطور صدا کردن خیلی هم براتون نامانوس باشه، باید توی استنفورد بهش عادت کرده باشین.» به عکس نگاه کردم و منتظر پاسخ موندم. عکسِ روی پیکسل داشت لبخند میزد. «بسیارخب، پس تصویب شد. مریم.»
پردهی چهارم
بازهم زمستون بود. همون زمستونِ پردهی قبل. شب بود و برفِ سنگینی اومده بود و من داشتم با دو نفرِ دیگه از دانشکده به سمتِ سلف میرفتم و سعی میکردم که روی برفهای دستنخورده پا بذارم تا پاهام کمتر خیس بشه. کتونیهام پارچهای بودن و تا همون موقع هم کاملا خیس شده بودن؛ دیگه نمیخواستم پاهام رو هم از دست بدم. صدای افتادنِ چیزی روی برفهای نرم رو شنیدم. حتی قبل از اینکه به پشتِ کیفم نگاه کنم هم میدونستم که چه اتفاقی افتاده. مریم نبود. به دوستهام گفتم «شما برید، من میام.»
+ چی شده؟
- مریم نیست.
+ چی؟
- یکی از پیکسلهام نیست.
+ بیا بریم بابا. توی این تاریکی و برف نمیتونی پیداش کنی.
- نه نه، شما متوجه نیستین. من هفتهی بعدی امتحان معادلات دیفرانسیل دارم و به مریم نیاز دارم.
+ چی داری میگی؟
- گفتم که، شما برید. من هم زود پیداش میکنم و میام سلف.
رفتن. باید درک کنید، من آدمِ خرافاتیای نیستم. قضیه کمی پیچیدهبود. من برای اون امتحان به مریم قول داده بودم و اصلا بجز اینها، معلوم نبود که دیگه از کجا میتونستم پیکسلِ مریم رو پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به گشتن. گوشیم چراغقوه نداشت، بنابراین نورِ صفحهاش رو تا آخر زیاد کردم و گوگلکروم رو باز کردم. سفیدترین صفحهای بود که به ذهنم رسید. داشتم پیشِ خودم تحلیل میکردم. اگر که پیکسل به پشت افتاده باشه، یعنی از سمتِ نقرهایش، شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. همینطور اگر که پیکسل با زاویه با برفها برخورد کرده باشه، و با کمترین تخریب توی برفهای نرم فرو رفته باشه، باز هم شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. با هر قدم روی برفهایِ نیمهگِلشده، آبِ سرد توی کفشهام میرفت. دیگه پاهام رو حس نمیکردم. توی جوبِ آبی که کنارش حرکت میکردم رو نگاهی انداختم و پیکسل رو دیدم. یک پام رو روی لبهی داخلیِ جوب گذاشتم و خم شدم و برش داشتم. «پیدات کردم!». گذاشتمش توی جیبِ کاپشنم. «نگران نباش، دیگه جات امنه.»
پردهی پنجم
نمرهی امتحانم رو توی کانالِ تلگرام دیدم. شیش از شیش. غیرممکن بود. از بعد از دورهی ابتدایی هیچوقت توی یک امتحانِ ریاضیمحور نمرهی کامل نگرفته بودم. همیشه یک جای کار رو خراب میکردم. حالا من و یک نفرِ دیگه تنها کسانی بودیم که نمرهی کامل رو گرفته بودن و تازه من سر جلسه داشتم از تب میسوختم. به پیکسلهای روی کیفم نگاه کردم. «دیدی دکتر؟ دیدی مریم؟ ما تونستیم.»
+ آدمهایی با دیدن پیکسل دکتر کلی خزعبلاتِ ی و شبهِروشنفکرانه تحویلم دادن، و آدمهایی با دیدنِ پیکسلِ مریم کلی خزعبلِ شبهِمذهبی و مثلا ناسیونالیستی به من گفتن. من اون دوتا پیکسل رو در کنارِ هم روی کیفم دارم. من دستهبندیِ خودم رو دارم. نه اینور، نه اونور.
این روزها که زمانِ انتخاب رشته هست، من چندتا کامنت خیلی دلگرمکننده دریافت کردم. کامنتهایی که البته از طرفی باعث شدن که من بترسم؛ اون هم خیلی زیاد! اگر که به هر دلیلی تصمیم دارین توی رشتههای علومِ پایه تحصیل کنین، این پست رو بخونین:
کنکوریها حواستان باشد جوگیر نشوید؛ در علم جایی برای جوگیرها نیست!
این پست صادقانهترین و واقعنگرانهترین نوشتهای هست که شما میتونید در سرتاسر وبِ فارسی دربارهی رشتهی فیزیک پیدا کنید. کمی تلخه، زیادی صریحه و شاید هم کمی ناامید کننده باشه، اما حقیقت داره؛ و این چیزیه که مهمه. تنها هدفِ اون پست اینه که شما رو از علاقهتون مطمئن کنه و بهتون بگه که فیزیک چیزی بیشتر از اونیه که از دور بنظر میاد؛ فیزیک نه پوسترهای دانشمندانِ روی دیواره، نه مستندهای تلوزیونی با حضورِ مورگان فریمن، نه فیلمِ اینتراستلرِ کریستوفر نولان. سیاهچالهها و کرمچالهها قبل از اینکه موجوداتی هیجانانگیز باشن، معادلاتِ پیچیدهی ریاضی هستن. فیزیک به ریاضیات پیشرفته و کارِ سخت نیاز داره؛ و در مقابل حتی تضمینی هم برای یک آیندهی کاریِ مطمئن به شما نمیده. باید فیزیک رو فقط برای فیزیک بخونین؛ بدونِ هیچ توقعی. اگر که این شرایط رو میدونین و اونها رو میپذیرین؛ در اینصورت به دنیای فیزیک خوش اومدین :)
زمستون بود. کولهم رو روی زمینِ خوابگاه رها کردم و کتری رو برداشتم. چای. من به چای نیاز داشتم! این کتری جدید بود. کتریِ قبلی دیگه قابل استفاده نبود؛ دستِ کم پنجبار به طور کامل سوخته بود که فقط یکبارش تقصیرِ من بود. اونقدر سیاه شده بود که اگر توی فاجعهی پلاسکو هم میبود قطعا اوضاعِ بهتری میداشت.
شعلهی اولین گاز خیلی کم بود؛ بیست دقیقه زمان میبرد تا آب رو به جوش بیاره. بیست و دو دقیقه درواقع، چون قبلا با تایمر اندازه گرفته بودمش. میخواستم ببینم که آیا واقعا همینقدر زمان میبره یا اشتیاقِ زیاد من به چای باعث میشد که این مدت در نظرم طولانی بیاد. پس باید گازِ دوم رو روشن میکردم، اون شعلهی خوبی داشت. یک کاغذ از روی شوفاژِ توی اتاق برداشتم. سوالات دینامیکِ فیزیک هالیدی بود، از ترم قبل. من هالیدیِ ویرایش 10 نداشتم برای همین هم سوالات رو از روی فایلِ انگلیسی کتاب چاپ میکردم تا داشته باشمشون.
کاغذ رو لوله کردم؛ خیلی ریز و ظریف. باید لولهی کاغذ باریک و متراکم میبود تا بطور کنترلشده و منظم بسوزه. کاغذ رو با گازِ اول روشن کردم و همونطور که شعلهی کاغذ داشت به تدریج به طرفِ دستم پیشروی میکرد رفتم سراغ گاز دوم. شیرِ گاز رو خیلی کم باز کردم. قبلا چندین بار نزدیک بود ابروهام رو بخاطر بازکردنِ ناگهانی شیر گاز بسوزونم. خب، گاز دوم روشن شد. کاغذ رو فوت کردم تا خاموش بشه؛ هنوز داشت با شعلهی خیلی ضعیفی میسوخت. انداختمش توی سطل، انتظار داشتم که با برخورد به زبالههای توی سطل خاموش بشه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.
شعلههای آتش از توی سطل زبانه کشید. ریشِ بولتزمن!* مگه چی توی اون سطل بود که داشت اینطوری میسوخت؟ جوابش رو خودم میدونستم. «پلاستیک، چارلیِ احمق. پلاستیک!». حالا یک سطلِ خیلی سوزان جلوم بود و من به مقادیر زیادی از آب احتیاج داشتم. شیر آبِ ظرفشویی شکسته بود، کتری رو هم از توی حموم پر کرده بودم. به ذهنم رسید که آبِ کتری رو بریزم توی سطل. اما دستگیرهی کتری خیلی داغ شده بود. به سینک نگاه کردم؛ یه قابلمه اونجا بود. یه قابلمهی پر از آب! مال اتاق بغل بود و بوی خوشایندی هم نمیداد. ذرات چربی، برنج، لوبیا و یک سری سبزی روی آب شناور بودن. بقایای قورمهسبزی بود. اون قابلمه چند روز بود که اونجا بود. درواقع این یه قانون نانوشته توی خوابگاه پسرونه هست: «ظرفها شسته نمیشن، تا موقعی که دوباره بهشون نیاز باشه.» قابلمه رو برداشتم و خالیش کردم توی سطلِ سوزان. صدای جِّ دلپذیری داشت! حالا بجای زبانههای آتش، یه ستون ضخیم از دود داشت از سطل بلند میشد. پنجرهی آشپزخونه رو تا آخر باز کردم که یکی از هم اتاقیها اومد.
- این بوی چیـ . . . ، خدای من! چیکار کردی؟
+ چیز مهمی نیست، فقط یه خطای راهبردی مرتکب شدم.
به ستونِ دودِ درحالِ صعود نگاه کرد و اخم کرد. « تو . ناموسا . فیزیک میخونی؟»
گفتم: «میدونی .» زیر کتریِ درحال قلقل رو خاموش کردم و ادامه دادم: «درواقع سوختن یه فرایندِ شیمیاییه.»
_________________________________
* من خیلی فکر کردم تا یک معادل فیزیکی برای عبارت «ریشِ مرلین!» که توی دنیای جادوگرها به کار میره پیدا کنم. آدمهای خیلی زیادی توی علم بودن که ریشِ قابل توجهی داشتن. مندلیف گزینهی خوبی بود، اما یه شیمیدان بود و من دنبال یک فیزیکدان بودم. ریشهای لورنتز کافی نبود، پلانک هم فقط سبیلهای خوبی داشت. اما ماکسول و بولتزمن گزینههای خیلی خوبی بودن! در نهایت بولتزمن رو انتخاب کردم؛ چون «ریشِ بولتزمن» آهنگِ قشنگتری داشت از «ریشِ ماکسول». تصمیم دارم از این به بعد بیشتر به کار ببرمش!
درباره این سایت