زمستون بود. کوله‌م رو روی زمینِ خوابگاه رها کردم و کتری رو برداشتم. چای. من به چای نیاز داشتم! این کتری جدید بود. کتریِ قبلی دیگه قابل استفاده نبود؛ دستِ کم پنج‌بار به طور کامل سوخته بود که فقط یک‌بارش تقصیرِ من بود. اونقدر سیاه شده بود که اگر توی فاجعه‌ی پلاسکو هم می‌بود قطعا اوضاعِ بهتری می‌داشت.

شعله‌ی اولین گاز خیلی کم بود؛ بیست دقیقه زمان می‌برد تا آب رو به جوش بیاره. بیست و دو دقیقه درواقع، چون قبلا با تایمر اندازه گرفته بودمش. می‌خواستم ببینم که آیا واقعا همین‌قدر زمان می‌بره یا اشتیاقِ زیاد من به چای باعث می‌شد که این مدت در نظرم طولانی بیاد. پس باید گازِ دوم رو روشن می‌کردم، اون شعله‌ی خوبی داشت. یک کاغذ از روی شوفاژِ توی اتاق برداشتم. سوالات دینامیکِ فیزیک هالیدی بود، از ترم قبل. من هالیدیِ ویرایش 10 نداشتم برای همین هم سوالات رو از روی فایلِ انگلیسی کتاب چاپ می‌کردم تا داشته باشم‌شون.

کاغذ رو لوله کردم؛ خیلی ریز و ظریف. باید لوله‌ی کاغذ باریک و متراکم می‌بود تا بطور کنترل‌شده و منظم بسوزه. کاغذ رو با گازِ اول روشن کردم و همونطور که شعله‌ی کاغذ داشت به تدریج به طرفِ دستم پیش‌روی می‌کرد رفتم سراغ گاز دوم. شیرِ گاز رو خیلی کم باز کردم. قبلا چندین بار نزدیک بود ابروهام رو بخاطر بازکردنِ ناگهانی شیر گاز بسوزونم. خب، گاز دوم روشن شد. کاغذ رو فوت کردم تا خاموش بشه؛ هنوز داشت با شعله‌ی خیلی ضعیفی می‌سوخت. انداختمش توی سطل، انتظار داشتم که با برخورد به زباله‌های توی سطل خاموش بشه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.

شعله‌های آتش از توی سطل زبانه کشید. ریشِ بولتزمن!* مگه چی توی اون سطل بود که داشت اینطوری می‌سوخت؟ جوابش رو خودم می‌دونستم. «پلاستیک، چارلیِ احمق. پلاستیک!». حالا یک سطلِ خیلی سوزان جلوم بود و من به مقادیر زیادی از آب احتیاج داشتم. شیر آبِ ظرفشویی شکسته بود، کتری رو هم از توی حموم پر کرده بودم. به ذهنم رسید که آبِ کتری رو بریزم توی سطل. اما دستگیره‌ی کتری خیلی داغ شده بود. به سینک نگاه کردم؛ یه قابلمه اونجا بود. یه قابلمه‌ی پر از آب! مال اتاق بغل بود و بوی خوشایندی هم نمی‌داد. ذرات چربی، برنج، لوبیا و یک سری سبزی روی آب شناور بودن. بقایای قورمه‌سبزی بود. اون قابلمه چند روز بود که اونجا بود. درواقع این یه قانون نانوشته توی خوابگاه پسرونه هست: «ظرف‌ها شسته نمی‌شن، تا موقعی که دوباره بهشون نیاز باشه.» قابلمه رو برداشتم و خالیش کردم توی سطلِ سوزان. صدای جِّ دل‌پذیری داشت! حالا بجای زبانه‌های آتش، یه ستون ضخیم از دود داشت از سطل بلند می‌شد. پنجره‌ی آشپزخونه رو تا آخر باز کردم که یکی از هم اتاقی‌ها اومد.

      - این بوی چیـ . . . ، خدای من! چیکار کردی؟

     + چیز مهمی نیست، فقط یه خطای راهبردی مرتکب شدم.

به ستونِ دودِ درحالِ صعود نگاه کرد و اخم کرد. « تو . ناموسا . فیزیک می‌خونی؟»

گفتم: «میدونی .» زیر کتریِ درحال قل‌قل رو خاموش کردم و ادامه دادم: «درواقع سوختن یه فرایندِ شیمیاییه.»


_________________________________


* من خیلی فکر کردم تا یک معادل فیزیکی برای عبارت «ریشِ مرلین!» که توی دنیای جادوگرها به کار می‌ره پیدا کنم. آدم‌های خیلی زیادی توی علم بودن که ریشِ قابل توجهی داشتن. مندلیف گزینه‌ی خوبی بود، اما یه شیمی‌دان بود و من دنبال یک فیزیک‌دان بودم. ریش‌های لورنتز کافی نبود، پلانک‌ هم فقط سبیل‌های خوبی داشت. اما ماکسول و بولتزمن گزینه‌های خیلی خوبی بودن! در نهایت بولتزمن رو انتخاب کردم؛ چون «ریشِ بولتزمن» آهنگِ قشنگ‌تری داشت از «ریشِ ماکسول». تصمیم دارم از این به بعد بیشتر به کار ببرمش!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رام وفایل فلش دانلود آهنگ جدید,دانلود موزیک,دانلود فیلم و سریال,برف مدیا طب اسلامی Steven فیل دانلود هاست نامحدود سی پنل زبان و ادبیات ترکان خراسان دانستنیهای فضای مجازی Mike