I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشم‌هام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو می‌بندم و یه طناب بی‌نهایت دراز رو توی ذهنم تصور می‌کنم. سر طناب رو بالا و پایین می‌برم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذره‌ی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب می‌کنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور می‌کنم؛ اما باز هم ذهنم آروم نمی‌گیره. یک جای کار درست نیست و من نمیدونم کجا. می‌تونم معادله‌ی مکان یک موج رو بر حسب زمان بنویسم، میتونم سوالاتش رو حل کنم، اما نمی‌تونم امواج رو واقعا «درک» کنم. راستی معنی درک کردن توی فیزیک چیه؟

وقتی کتاب رو می‌بندم چشمم میفته به عنوانِ روی جلدش: «مبانی فیزیک». می‌بینی چارلی؟ مبانی! تو که حتی نمی‌تونی یه موجِ مکانیکی ساده رو شهود کنی، چطور میخوای یه موج الکترومغناطیسی رو تصور کنی؟ یا حتی بیشتر، رفتارِ موجی دیوانه‌وار یه الکترون رو؟ چهره‌ی نی بور میاد جلوی چشمم. یاد یه جمله درباره‌ش میفتم: «شاید بهتر باشد که بگویم توانایی بور، در شهود و بینش نیرومند او قرار دارد تا در دانشش.» بعدش چهره‌ی استاد فیزیکم میاد جلوی چشمم و بهم جمله‌ای رو میگه که وقتی داشتم درباره‌ی قانون گاوس باهاش بحث می‌کردم بهم گفت: «خیال‌پردازی نکن بچه‌جان!». بعد دوباره یه نقل قول از اینشتین یادم میاد: «تخیل مهمتر از دانش است. علم محدود است اما تخیل دنیا را در بر می‌گیرد.». چهره‌ها و نقل قول‌ها خیلی سریع از توی ذهنم عبور می‌کنن و چشم‌هام بسته و بسته‌تر میشه و روی بالش سقوط می‌کنم.


II. توی سلف، خسته و کوفته روی صندلی نشستم و سینی غذا رو گذاشتم جلوم روی میز. «هم‌خوابگاهیِ سابق جان» میخواست توی مسابقه نجات تخم مرغ شرکت کنه. ازش پرسیدم که چه برنامه‌ای برای گرفتن امتیاز زمان داره، و بعدش یه چنگالِ گنده پر از ماکارونی چپوندم توی دهنم. گفت که «سازه رو سنگین می‌کنیم تا زودتر بیاد پایین.» بقیه‌ی ماکارونی‌های توی دهنم رو بدون جویدن قورت دادم و گفتم: «بگو که داری شوخی می‌کنی، وگرنه این چنگال رو قورت می‌دم!». پوکر فیس نگاهم کرد. گفتم: «مگه تو فیزیک1 رو پاس نکردی؟ این همه سینماتیک خوندی و هنوز نمی‌دونی که زمان سقوط اجسام مستقل از جرمشونه؟ آزمایش معروف گالیله رو فراموش کردی؟» با پوکر فیسی بیشتر نگاهم کرد: «باشه خب، چرا میزنی حالا؟» گفتم: «میزنم، چون تو وسط یه دانشگاه توی قرن بیست و یکم نشستی، و عقاید کلیسای کاتولیک قرن شونزده رو داری؛ و با وجود اینکه پنج قرن عقبی و وظیفه‌ی خودت رو به عنوان یه دانشجو انجام ندادی، از صبح تا شب به جونِ دانشگاه غر میزنی!»


III. نصفِ دریاچه‌ی دانشگاه یخ بسته بود. یه سنگِ خیلی بزرگ و سنگین برداشتم و انداختم روی یخ‌ها. سطح یخ نشکست، اما همون لحظه چارلی دو قسمت شد. یه چارلیِ ماجراجوی فانتزی‌خوان که بهم می‌گفت جرئت کنم و برم روی سطح دریاچه، و یه چارلی منطقیِ فیزیک‌خوان که بهم می‌گفت این کار رو نکنم. این دوتا چارلی باهم بحث کوتاهی داشتن.


A. بنظرت اگر فاینمن بود این کار رو نمی‌کرد؟ اون آدم ریسک پذیری بود، همه چیز رو تجربه می‎‌کرد. 

B. فکر کن! اگر یخ بشکنه چقدر توی آبِ صفر درجه دووم میاری؟

A. ولی تو که یه سنگ انداختی روی دریاچه، دیدی که یخش محکمه!

B. آره، یخش محکم «بود»! تا قبل از اینکه سنگ رو بندازی روش! از کجا معلوم الان هم همونقدر مستحکمه؟

َA. یه کاری بکن. پس این همه کتاب داستان خوندی که چی بشه؟ 


در نهایت به حرف چارلی منطقی گوش کردم، درحالی که ته دلم احساس بدی داشتم از اینکه یه تجربه‌ی جالب رو از دست دادم. آیا این اسمش بزدلی بود؟

+ بعدا فکر کردم که چقدر این قضیه شبیه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ هستش! من برای فهمیدن استحکام یخ، باید یه سنگ می‌انداختم روی یخ‌ها و چیزی که متوجه می‌شدم درواقع استحکامِ فعلی یخ‌ها نبود، استحکام یخ قبل از پرتاب سنگ بود. چون ضربه‌ی سنگ قطعا باعث گسسته‌ شدن یخ‌ها میشه. و دقیقا همینطوری، برای مشخص کردن مکان دقیق الکترون، باید بهش فوتون بتابونم و وقتی که این کار رو بکنم الکترون دیگه جای قبلیش نیست! خیلی ساده‌تر اینکه من نمی‌تونم بدون آسیب زدن به شرایطِ اولیه‌ی یه سیستم، اندازه بگیرمش.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شانزده مدرسه Web خدمات بهينه سازي و سئو در کرج Tiffany android f کارگاه تحقیق و مقاله نویسی در اردبیل